خیلی ترسیده بودم. نفسم بالا نمیومد حتی میترسیدم نفس بکشم خیس خیس شده بودم نمیدونم از گودال آب بود یا عرق، گرسنگی شدید یک ساعت پیش هم از خاطرم رفته بود فقط توی این شرایط مهم گوش هام بود که چی می شنید و چشمام که از سوراخ در چی میدید. تا یک ساعت پیش همه چی داشت رویای پیش می رفت قرار بود ما رو از مرز رد کنند من فقط حسن رو میشناختم اونم توی کافه بین راه با هم آشنا شده بودیم. هشت نفر بودیم چهار مرد و چهار زن یه نفرمون لیدر بود

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سریال های درحال پخش نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن خرّم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست آوای مسجدسلیمان مارال ( قصه ها ، شعرها و یادداشت های علیرضا ذیحق) حرف دل سفرهای یک روزه وبلاگ شخصی میلاد کهساری الهادی Lisa مهندسی برق